مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

کرسی...

هوالمبین چقدر منتظر بودم... خیلی! به خیال خودم چک میکردم... نمی دونم کی...حتی نمیتونم حدس بزنم کی... فقط می دونم تازه نیستن...تیز نیستن... دیشب وقتی تو بغلم بودی و داشتم صدای قهقه هاتو به آسمون هفتم خــــــــدا می رسوندم....وقتی میخندیدی و دلم میخواست خنده هات گوش فلک رو کر کنه...شمردمشون... دیدم بلـــــــــــه...پسرکم ٢٠ دندونه شده...و تمام! من فدای این صبوری تو... خودمو آماده کرده بوم...برای نبردی تنگاتنگ با کرسی ها!!! غافلگیرم کردید.... مبارکت باشه...رفت تا بی دندونی دوباره...درست مثلِ شهابِ جانی که دندونِ جلو نداره و من عشق میکنم بخندونمش و لبخند خالی از دندونش رو ببینم...خواهر فداش. مبین ام...من از الان منتظ...
14 مرداد 1392

قدر خــــدا...

یا قدیم الطف... رمضانی که تو را با تمـــــام وجود خواستیم را هیچ گاه فراموش نمیکنم.. همان رمضانی که زبانِ روزه هر روز ، مهمانِ مطب و بیمارستان و آزمایشگاه بودیم! همان رمضانی که نتیجه ی رفت و آمدم یک کیسه دارو شد و جواب محکمِ مهربان دکترم: ...ان شاالله! همان رمضانی که دلِ مادرم را با زخم زبانشان شکستند...و نمی دانستند دلِ شکسته بی جواب نمی ماند... همان رمضانی که شبِ نوزدهم اش ، شله زرد مهمانِ سفره ی افطارم بود و نذر کردم...رمضان بعد..قدر آتی...به شرطِ حیات و مـــــــــــادر بودنم....تا نفس دارم قدر دانِ قـــــــــــــدر ات باشم خــــدا جانم! همان رمضانی که تو آمده بودی و من نمیدانستم!!!! و امسال چهارمین رمضانی بود ک...
14 مرداد 1392

ماه

یا لطیف تو … ماه را دوست داری … و من … مـاه هاست که ، تو را … منجم کوچولوی من....هر شب...بلا استثناء سراغِ ماه را می گیری... هرشب با هم نگاهش می کنیم... تو با ماه حرف می زنی و من بجای ماه!!! بوسه های بی نظیرت را برایش می فرستی... دعاهایت را ، آرزوهایت را....می گویی.... دعوتش می کنی...هرشب..برای فرداشب. خبرم می کنی...._مامان ماه تامل شده! از ابرها گله می کنی...چرا روی ماه را پوشانده اند..._برید تِنار اَبرا....مبین ماه ُ میخواد ببینه! گاه برای فرار از خواب...به آغوشش پناه می بری..._میخوام با ماه حَف بزنم! صَب تون! و صبح ها سلام میدهی به خوشید خانومِ مهبَبون... خلاصه این ش...
7 مرداد 1392

هفت آسمان عشق

یا حق.... _مامان من هفت تا دوسیت دارم...یه دنیا!!! تو هرچه بگویی...صادقانه ترین را می گویی...آنقدر پاکی...آنقدر مقدسی...که هنــــــــــوز همه چیز برایت معنای عشق میدهد....خوش به حالت... زمان و مکان نمی تواند مانعِ ابرازِ مهربانی ات شود...هروقت که بخواهی...هروقت احساس نیاز پیدا کنی... دستانت را محکم دور گردنم حلقه میکنی...بهم می رسانی شان...و تمــــــــــام نیرویِ دوسالگی ات را جمع میکنی ،فشارم می دهی... _ مامان خیلی دوسیت دارم....اصلا عاشدِتم... بوسه های محکم و صدا دارت را با مکث نثار گونه هایم میکنی _ آخیش...فدات بیشم مامان هدااااا.... صدایم میزنی... _ مامان مهببونم....عزیز دلم...عِشدَم ...ب...
4 مرداد 1392