کرسی...
هوالمبین چقدر منتظر بودم... خیلی! به خیال خودم چک میکردم... نمی دونم کی...حتی نمیتونم حدس بزنم کی... فقط می دونم تازه نیستن...تیز نیستن... دیشب وقتی تو بغلم بودی و داشتم صدای قهقه هاتو به آسمون هفتم خــــــــدا می رسوندم....وقتی میخندیدی و دلم میخواست خنده هات گوش فلک رو کر کنه...شمردمشون... دیدم بلـــــــــــه...پسرکم ٢٠ دندونه شده...و تمام! من فدای این صبوری تو... خودمو آماده کرده بوم...برای نبردی تنگاتنگ با کرسی ها!!! غافلگیرم کردید.... مبارکت باشه...رفت تا بی دندونی دوباره...درست مثلِ شهابِ جانی که دندونِ جلو نداره و من عشق میکنم بخندونمش و لبخند خالی از دندونش رو ببینم...خواهر فداش. مبین ام...من از الان منتظ...